اولین بار که معلم شدم
سالها پیش در یکی از مدارس دور افتاده ی تهران معلم حق التدریس بودم. از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. مسرور و مغرور از اینکه به آرزویم رسیدهام و معلم شده ام. در هوای سرد و برفی در حال رفتن به طرف مدرسه بودم. برف زیبایی میبارید و گلولههای برف مانند پنبه ی حلاجان در هوا پراکنده بود. دانش آموزان با لباسهای گرم و رنگارنگ روی برفها بازی میکردند و گلولههای برف را به سر و صورت یکدیگر میزدند. به مدرسه رسیدم. بعد از سلام و احوال پرسی با همکاران جلوی بخاری رفتم و خودم را گرم کردم.
هنوز کلاس شروع نشده بود از پنجره ی دفتر به حیاط مدرسه نگاه کردم. در حیاط مدرسه خیلی از بچهها بیاحتیاط در حال برف بازی بودند. اما آنهایی که لباس گرم و دستکش چرمی نداشتند با احتیاط از روی برفهای کنار حیاط که به صورت یخ درآمده بود حرکت میکردند. متوجه دختری شدم که گوشه ی ایوان ایستاده و به فکر فرو رفته بود.یکی از همکلاسیهایش نزدیک او آمد و به زور دست او را میکشید و از او میخواست که او هم با آنها برف بازی کند.اما او خود را کنار کشید و بعد با قیافهای در هم به او فهماند که نمیخواهد بیاید.
زنگ به صدا در آمد و بچهها به کلاس رفتند.ساعت اول با کلاس دوم درس داشتم. به کلاس رفتم و فارسی درس دادم و درس را سوال کردم.ساعت دوم با کلاس سوم درس داشتم تا آنزمان به آن کلاس نرفته بودم و بعد از آمدنم به مدرسه این اولین جلسهای بود که به این کلاس میرفتم.
وارد کلاس شدم. بچهها هنوز آرام و قرار نگرفته بودند با ورود من صلوات فرستادند و نشستند. بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی خود نحوه ی کارم را برای آنها توضیح دادم و چون دیدم طبق برنامه ی تنظیمی انشا دارند کمی در مورد انشای توصیفی صحبت کردم و بعد از آنها خواستم در مورد باران و برف و توصیف یک روز بارانی یا برفی انشایی بنویسند.دوست نداشتم بچهها انشا را در خانه بنویسند. معتقد بودم که اگر آنها را مجبور کنم در کلاس انشا بنویسند امید بیشتری است که نوشتههایشان بهتر شود و بدون ترس بنویسند.
بچهها شروع به نوشتن کردند در کلاس سکوت و آرامشی عجیب حاکم شد.فقط صدای ورقها و حرکت قلمها روی دفتر شنیده میشد.بعد از چند دقیقه به آنها تذکر دادم که مطالب نوشته شده را جمع و جور کنند تا فرصت پاکنویس هم داشته باشند در حال تذکر دادن بودم که متوجه شدم یکی از دانش آموزان در حال گریه کردن است اما آنقدر آرام اشک میریخت که هیچ کس متوجه او نشده بود.خواستم از او دلجویی کنم اما واهمه داشتم.نمیدانستم یک معلم تازه کار چه کاری باید انجام دهد و چطور رفتار کند.
با احتیاط گام بر میداشتم. چند نفر از بچهها انشاهای خود را تمام کردند و داوطلب خواندن شدند. به حق انشاهای خوبی هم نوشته بودند.خودشان هم اقرار کردند که این شیوه ی خوبی است که در کلاس مجبور شوند انشا بنویسند. نام نفرات دیگر را از روی دفتر کلاس خواندم اما چند نفر از آنها هنوز پاکنویسشان را تمام نکرده بودند.نام مهر افزا را خواندم و متوجه شدم همان دختری است که در حال گریه کردن بود و ساعت قبل کنار ایوان ایستاده بود.با صدایی بریده گفت:"خانم میشه ما نخونیم؟" به او گفتم "چرا؟" گفت:"خب نمیتونیم" من هم با حالتی مغرور و اینکه معلم باید در کلاس حکم کند و حرف اول را بزند گفتم:"میل خودته اما اگه نخونی نمرهات صفر میشه."
او مجبور شد که بیاید اما ترس و واهمه داشت و دستهایش میلرزید. از او پرسیدم:"سردته؟" گفت:"نه خانم." و بعد شروع به خواندن کرد:
" باران از نعمتهای خداوندی است و موجب شکفته شدن گلهای رنگارنگ و با طراوت و سبزه هاست." چند سطر از انشا را به همین شکل خواند و بعد با بغض ادامه داد:
"باران زیباست اما اگر سقفی باشد که جلودارش باشد و آن را از نفوذ به درون خانه باز دارد. برف و باران زیباست اما اگر سرمای بعد از آن را بتوان با بخاری نفتی ارزان و حتی کهنهای به گرمای مطبوع مبدل ساخت. برف و باران زیباست اما اگر کفشی باشد که پا را از سرما و آب محافظت کند. برف و باران زیباست اما اگر......................"
دیگر مطالب را نمیشنیدم تمام وجودم داغ شده بود و حس عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. بغض و اشک و صدای لرزان دانش آموز مرا از خود خجالت زده کرد. از غرور بیجای خود و عدم توجه به اصرار او برای نخواندن از لباسهای مندرس و کهنه او و مشکلاتی که معلوم بود مدتهای زیادی است آنها را با خود یدک میکشد.غرور کاذبی که در وجودم احساس میکردم آن روز شکست و موجب شد که تصمیمی جدی بگیرم که امیدوارم تصمیم همه آموزگارانی باشد که هدفشان خدمت به دانش اموزان و خشنودی خداوند است.
برگرفته از کتاب" آن سوی چهره ی تو" خاطراتی از معلمهای استان خوزستان